داستان دو عاشق خجالتی...!


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



♥بــِسْم ِاللهِ الرَّحْمن ِالرَّحيمْ♥ اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ* لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ * اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ* ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

تبادل لینک 






آمار مطالب

:: کل مطالب : 881
:: کل نظرات : 84

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 7
:: باردید دیروز : 7
:: بازدید هفته : 16
:: بازدید ماه : 181
:: بازدید سال : 20241
:: بازدید کلی : 107616

RSS

Powered By
loxblog.Com

داستان دو عاشق خجالتی...!
سه شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 17:2 | بازدید : 541 | نوشته ‌شده به دست غـــریــبــه | ( نظرات )

 

می خوام بهش بگم، می خوام كه بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم .


روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت: "قرارم بهم خورده، اون نمی خواد با من بیاد".
من با كسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم كه اگه زمانی هیچ كدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه "خواهر و برادر". ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید. من پشت سر اون، كنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون كریستالش بود. آرزو می كردم كه عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فكر نمی كرد و من این رو می دونستم، به من گفت: "متشكرم، شب خیلی خوبی داشتیم" ، و گونه منو بوسید.

میخوام بهش بگم، میخوام كه بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم.

 

یه روز گذشت، سپس یك هفته، یك سال ... قبل از اینكه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید، من به اون نگاه می كردم كه درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدركش رو بگیره. می خواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی كرد، و من اینو می دونستم، قبل از اینكه كسی خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و كلاه فارغ التحصیلی، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشكرم و گونه منو بوسید.

می خوام بهش بگم ، می خوام كه بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم.

نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، توی كلیسا، اون دختره حالا داره ازدواج میكنه، من دیدم كه "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج كرد. من می خواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فكر نمی كرد و من اینو میدونستم، اما قبل از اینكه از كلیسا بره رو به من كرد و گفت " تو اومدی؟ متشكرم"

میخوام بهش بگم، میخوام كه بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم.

سالهای خیلی زیادی گذشت. به تابوتی نگاه میكنم که دختری كه من رو داداشی خودش می دونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه، دختری كه در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست كه اون نوشته بود:
"تمام توجهم به اون بود. آرزو می كردم كه عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو می دونستم.
من می خواستم بهش بگم، می خواستم كه بدونه كه نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی دونم ... همیشه آرزو داشتم كه به من بگه دوستم داره."

ای كاش این كار رو كرده بودم ... با خودم فكر می كردم و گریه! . . .

اگه همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه......



|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: